پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

IQSON

اگر رستـم و سـهراب در زمان ما می زیستنـد ...

چنین گفت رستم به سهــراب یل که من آبـــرو دارم انــــدر محـــل مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود دگر سیخ سیـخی مکن مـوی خود شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت برو گــمشو ای خــاک بر آن سـرت اس ام اس فرستادنت بس نبـــود که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب که مامش ترا می نمـــاید کبــــاب اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم دریغــا پسر، دستِ دشـمن دهیـــم چوشوهر در این مملکت کیمـیاست زتورانیان زن گرفتــن خطـــاست خودت را مکن ضــــایع از بهــر او به دَرست بـــپرداز و دانش بجــو در این هشت ترم، ای یلِ با کـلاس فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی چرا رشــته ات را پزشـکی زدی من ازگـــــــــور بابا...
2 بهمن 1392

جایزه

سلام به همه دوستان عزیز ممنون از نظراتی که دادین  نظرات همه تایید شد متاسفانه به ٤٠ نرسید که برنده داشته باشیم کسایی که نظر ندادن فرصت خوبی از دست دادن چون جایزه یه تبلت بوددددد اما شاید از بین افرادی که نظر دادن انتخاب صورت بگیره و یک جایزه ناقابل تقدیم بشه بازم ممنون از همه               بزن اون دست قشنگه رووووووووووووووو ...
30 دی 1392

تولد 2 سالگی پرهام با تم shaun sheep

  جایزه                                          جایزه به نفری که نظر ٤٠ ام را در پست تولد ٢ سلگی پرهام بدهد جایزه تعلق خواهد گرفت  نظرات دو روز بعد نمایش داده خواهد شد برای دیدن نفر برنده مراجعه نمایید لباس بره ،کیک ، دسر گلدانی مامانی خودش درست کرده     متولدین امروز آوینا محمدرضا نیکا پارسا جان هلیا زهیر ...
28 دی 1392

تولد مهرانا جون

تولدمهراناجون خیلی خوش گذشت من هم همش میرفتم طبقه بالا با مهردادی بازی کنم (جای پسرها)  مامانی هم کمرش شکست از بس از رو پله ها منو میگرفت میترسید بیفتم .تو بازی هروقت مهرداد یکی رو میکشت من دستمو میزدم به چونمو میگفتم وای وای عکش هم مامانی ازم گرفته   آهنگ خوش سه تار تقدیم تو باد آرایش گلهای بهار تقدیم تو باد گویند که عشق هدیه پاک خداست این هدیه هزار بار تقدیم تو باد تولدت مبارک . . .   ...
22 دی 1392

یک روز برفی خوب

یک هفته شده مامانیم امتحان داره ومیخونه برا اینکه مامانی فکرش به من مشغول نشه بابایی بعد از ظهرا منو میبرد بیرون وباهم دور میزدیم بعدش می رفتیم خونه بابابزرگ بخشی کلی بازی میکردم با بابابزرگی حتی اخر شب حاضر نبودم با بابایی برم خونه با همون زبون اشاره خودم به بابایی می فهموندم برو مامانو بیار اینجا خلاصه روز جمعه  هوا خوب شده بود برای اینکه مامان بخونه با بابایی رفتیم کوه کلی برف بازی کردم و خوش گذروندم به بابایی هم کلی خوش گذشت بعد از اون هم دوباره رفتیم خونه بابا بزرگ تا شب اونجا بودمو بازی کردم.   ...
21 دی 1392

اولین آمپول

سلام به همه دوستان دو سه روز كه بيحال و مريض شدم همش هم سرفه مي كنم كه ماماني دلش كباب مي شه ديروز رفتم دكتر به هم آمپول داد بابايي كه دلش و نداشت بياد ببينه ماماني منو برد از اتفاق عمه زهراجون كشيك بود و اون برام آمپول زد ماماني بيشتر از من دردش گرفت چون وقتي داشتن آمپول مي زدن اون ناخود آگاه جبيغ كشيد نيكني جون هم مريض شده با هم در سرفه كدن سمفوني راه انداخته بوديم خدا رو شگر الان بهتر شدم ماماني هم نتوست درس بخونه اين چند روز ان شا ا.. امتحاناش زودتر تموم بشه خونه بازي كردن من و نيكان قبل از شديد شدن مريضي   ...
10 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به IQSON می باشد